قصه ی پول
در زمانهاي قديم مرد كفاشي زندگي مي كرد . او كفشهايي را كه مي دوخت با چيزهايي كه لازم داشت عوض مي كرد . به نانوا كفش مي داد و بجايش از او نان مي گرفت . به شكارچي كفش مي داد و از او گوشت مي گرفت . و چون يك روز كه پيش نانوا رفت تا از او نان بگيرد ، نانوا به او گفت من به كفش احتياجي ندارم . كوزه سفالي من شكسته است ، برو يك كوزه بيار و بجايش نان ببر . كفاش نزد كوزه گر رفت و از او كوزه خواست . كوزه گر هم به او گفت : من به كفش احتياج ندارم ولي كمي گوشت لازم دارم . اگر برايم كمي گوشت بياوري من هم به تو كوزه مي دهم . لي اين كار ب كفاش نزد شكارچي رفت ، ولي او هم كفش لازم نداشت و ي...
نویسنده :
نازنین
13:54